داستان کوتاه

 

 

 

1. صفر چهار

 

 

 

 

تقديم به روح پاك شهيد عبدالحسين برونسي

و با اندكي تصرف در واقعيت ، به نفع آن شهيد و البته به نفع داستان !

 

 

 

 

 

برونسی مشغول باز کردن چاه یازدهمین دستشویی از هجده دستشویی گند گرفته ی گردان دوم پادگان صفر چهار ارتش شاهنشاهی بیرجند یخ زده از سرمای زمستان بود که دستی از پشت سر او را به داخل کاسه دستشویی هل داد . چنان هل داد که برونسی فرصت نکرد دست راستش را ، که تا مچ توی کثافت بود و با آن یک شلنگ سیاه را بارها به دهانه ی چاه فرو کرده بود، بیرون بکشد و دستش تا آرنج توی مایع قهوه ای رنگ فرورفت . محتویات داخل کاسه دستشویی شلپی کرد و صورتش خیس شد. یک لکه هم روی آرم ارتش شاهنشاهی روی یقه اش افتاد .

برونسی با همان پلک هایی که روی هم می فشرد ، با همان دست های سرخ از سرما ، خودش را از توی گند و کثافت بیرون کشید ولی نمی دانست چطور صورتش را تمیز کند . صدای سرگرد دستجردی را شناخت که خندید و به او گفت " بچه داهاتی عوضی . لیاقتت همینه "

مثل آدمی که دست نداشته باشد بازوهایش را روی پلک هایش کشید و چشم هایش را باز کرد و بخار دهان سرگرد دستجردی را دید که به طرف صورتش می آمد " خوبت شد ؟ بهت نیومده جای خوب خدمت کنی ؟ اومدی سر عقل یا نه ؟ "

برونسی دو بار روی زمین تف کرد و گفت "بگو همه ی این کثافت ها رو با سطل خالی کن تو بیابون ولی نگو برگردم اونجا "

دو هفته ی پیش ، صبح آخرین روز دوره آموزشی ، بعد از چهار ماه خرد کننده در سرمای وحشتناک بیرجند ، در میدان صبحگاه به خطشان کردند . خود فرمانده پادگان آمده بود و پیچیده در پالتوی پشمی ضخیمش در جایگاه ایستاده بود و قرار بود آن روز از رژه ی پایان دوره ی سربازها سان ببیند .

از جلو از راست نظام ، خبردار ، طبل و دهل ، دامب دامب ، نفس های بریده ی سربازهای دژبان موزیک که یارای دمیدن توی حلق ترومپت ها و ترومبون ها را نداشتند ، سرود ملی ، پرچم سه رنگ و شیر پیری که با ناله ی غیژ غیژی اش خورشید رنگ و رو رفته ای را کجکی کجکی به پشت می کشید تا بالای پرچم ، آزاد ، نیایش ، درود بر شاهنشاه آریامهر ، فحش های زیر لب از لای دندان هایی که از زور غیض و لرز بر هم فشرده می شدند ، که فقط نفر کناری و جلویی توی صف می شنیدند ، بخار دهان ها که بین صف و ستون می چرخید و بالا می رفت ، کل گردان به دست فنگ ، لوله ی یخ زده ی ام یک که به پوست دست رحم نمی کرد ، به راست راست ، درجا قدم رو ، پیش ، طبل بزرگ زیر پای چپ ، این یکی که پایش را جابجا بالا می آورد ، آن یکی که دستش را ، سرگرد دستجردی که از پایین جایگاه سرکوفت می زد : حیف نون ها درست رژه برید آبرومونو بردید .

رژه ی افتضاحشان که تمام شد ، در همان صف و ستون ایستادند تا فرمانده ی پادگان برایشان حرف بزند اما او از جایگاه پایین آمد و شروع کرد به قدم زدن جلوی سربازها . در صف اول که قدبلندها بودند جلوی یک نفر ایستاد و از بالا تا پایین خوب وراندازش کرد . آرام گفت : بچه ی کجایی ؟

سرباز که یک سر و گردن از فرمانده پادگان بلندتر بود و جرئت نداشت به صورت او نگاه کند همان طور ساکت ماند و به روبرو خیره شد . فرمانده پادگان داد زد : میگم بچه ی کجایی ؟

سرباز آب دهانش را قورت داد و گفت : آذاربایجان گربی .

فرمانده از جلوی او رد شد . همان طور توی صف اول ، دقیق تر از هر زنی که پشت ویترین مغازه ها به دنبال لباسی بگردد، به قد و قواره ها و چهره ها نگاه می کرد . از صف اول یک بچه ی مشهد و یک بچه ی قائن سوا کرد و فرستاد که کناری بایستند. در صف دوم جلوی برونسی ایستاد . به هیکل ورزیده و قیافه ی روستایی اش نگاه کرد و گفت : تو بچه ی کجایی ؟

برونسی گفت : تربت حیدریه .

فرمانده گفت : برو پیش اونا .

وقتی تفنگش را از کنار پایش برداشت و از جلوی صف ها می رفت که پیش آن دو نفر دیگر بایستد صداهای زیرلبی را می شنید که :

_ ای بیچاره ، بمیرم برات .

_ برونسی خیلی بدشانس بودی .

_ خدا عاقبتتونو به خیر کنه .

کنارشان خبردار ایستاد . کنار آن قائنی که آرام گریه می کرد و جرئت نداشت دستش را بالا بیاورد و آب بینی اش را با پشت آستین اورکتش پاک کند . مشهدی زیرلب می گفت " یا امام رضا ، یا امام رضای غریب "

همان طور خیره به روبرو ماندند تا شدند پنج تا و نه تا و بعد فرمانده از توی صف ها آمد بیرون و گفت " خب ، همین قدر بسه "

بعد رو کرد به سرگرد دستجردی و گفت " اینا تحویل تو ، الساعه تحویلشون میدی ، بعد بقیه تقسیم بشن "

دستجردی پاشنه ی دو پوتینش را چنان به هم کوبید که درد از ساق هایش تا مغزش دوید ولی چانه اش را بالا گرفت و تقریبا داد زد " چشم قربان "

نیم ساعت بعد نه تا سرباز درشت هیکل با کوله پشتی های بزرگشان ، پشت یک ریوی خاکی در دو ردیف ، روبروی هم نشسته بودند و از پادگان صفر چهار بیرون می رفتند . سرباز قائنی با این که یک کشیده از دستجردی خورده بود با صدای بلندتری گریه می کرد . یکی شان گفته بود :  " میخوان ببرنمون دربار ، من مطمئنم . علم توی درباره ، همیشه از بیرجند سرباز میگیره . من خودم شنیدم " اما دیگری گفته بود : " خوش خیالی بیچاره ، الآن از همین جا میریم لب مرز " و سرباز قائنی بلندتر گریه کرد . دستجردی آن جلو کنار راننده نشسته بود و وقتی از دژبانی گذشتند ، برونسی از شیشه ی کثیفی که دنیای آن نه سرباز را از دنیای دستجردی جدا کرده بود لیستی را در دست او دید . یکی شان گلوی سرباز قائنی را گرفت و گفت " خفه خون بگیر ، مگه نشنیدی گفت می برنمون دربار ، میشیم سرباز یگان تشریفات . حال می کنیم . چرا آبغوره میگیری ؟ "

در خیابان های یخزده ی بیرجند ، بین کاج های بی شماری که هزاران سوزن قهوه ای و خمیده را روی پیاده روهای خاکی و خلوت ریخته بودند با تکان های ناگهانی ماشین نظامی ، رفتند تا جایی که ماشین متوقف شد . سربازها از آن پنجره ی برزنتی که رو به بالا لوله شده بود به بیرون سرک کشیدند و ساختمانی را دیدند که هیچ شباهتی به یک مکان نظامی نداشت . ساختمانی دو طبقه با سنگ های سفید و یک شیروانی قرمز و بیکار در بیرجند خشک .

دستجردی پرید پایین و در بزرگ پشت ماشین را باز کرد . بین سربازهای ساکت و متعجب چشم گرداند و روی برونسی ماند . گفت " بپر پایین "

برونسی که با کوله پشتی اش پایین آمد ، او در را بست و گفت " بجنب " و به طرف در خانه رفت . کوبه ی فولادی بزرگ را گرفت و چند بار به در کوبید . سگرمه هایش را در هم گره کرد و گفت " خوش به حالت شد بچه داهاتی . نبینم این جا غلط اضافه بکنی ها . نکنه خریت کنی اینجا پاشی نماز بخونی ها . شیرفهم شد ؟ " برونسی گفت " من اینجا باید خدمت کنم ؟ من باید نگهبانی بدم ؟ من که تفنگ ندارم " دستجردی خندید : " خاک بر سرت بکنن . این جا دیگه تفنگ نمیخوای . فقط باید دم تکون بدی " برونسی سرش را پایین انداخت و به کوبه ی فولادی خیره شد . همان شیر پیر وسط پرچم بود که این جا دهان بی دندانش را به نعره ای بی صدا باز کرده بود .

صدای لخ لخ دو دمپایی از پشت در به آن ها نزدیک شد . برونسی هیچ حدسی نمی توانست بزند پس به دستجردی نگاه کرد ببیند با شنیدن این صدا چه تغییری در حالت او پیدا می شود . اما دستجردی همان طور ساکت و بی حرکت با شانه ای تکیه داده به دیوار مانده بود و انگار که این صدا برایش هیچ تازگی نداشت .

در باز شد و شیر فولادی بی دندان کنار رفت و پیرزنی با چادر گلدار در چارچوب در نمایان شد . پیرزن سلام کرد اما دستجردی بی آن که جواب سلام بدهد پرسید " آقا هست ؟ "

پیرزن انگار که به بچه گربه ی لگد خورده ای نگاه کند به برونسی نگاه کرد و گفت " نه ، آقا رفته تهران . تا ماه دیگه نمیاد ."

دستجردی گفت : " خانوم که هست ؟ " پیرزن گفت " بله ، خانوم هستن "

دستجردی گفت " اینم سرباز جدید . تحویل شما . به خانوم معرفیش کن . "  با سر به برونسی اشاره کرد که " برو تو " و خودش برگشت و به طرف ریو رفت .

برونسی همانجا ایستاده بود و به دور شدن آن پنجره ی کوچک برزنتی که صورت چند تا از هم خدمتی هایش را قاب گرفته بود نگاه می کرد . پیرزن کنار رفت و گفت " بیا تو ننه . بمیرم برات که ماتت برده . بیا تو ، خوش اومدی "

برونسی با گام های کوتاه وارد حیاط شد و به امارت سنگی روبرو با آن شیروانی قرمز رنگ خیره شد . با دیدن این پیرزن دیگر مطمئن شده بود که اینجا یک مکان نظامی نیست . پیرزن هم با همان لخ لخ دمپایی هایش یک قدم جلوتر از او به طرف ساختمان می رفت و زیر لب زمزمه می کرد " الهی بمیرم برای مادرت که اومدی اجباری . اومدی اسیری ننه . اسیر این زلیخای از خدا بی خبر  شدی ننه "

برونسی آرام و بی صدا تا پای پله های جلوی ساختمان با پیرزن رفت ولی همان جا کوله پشتی اش را زمین گذاشت و گفت " مادرجان من این جا باید چه کار کنم ؟ گماشته میشم ؟! "

پیرزن که دو تا پله بالا رفته بود برگشت و گفت " چی بگم ننه . گفتن نداره . یه چیزی بیشتر از گماشته ، خودت می فهمی . فقط چموشی نکنی ننه که برات دردسر میشه . بیا "

پله ها را بالا رفتند و پیرزن در خانه را باز کرد و گفت " پوتین هاتو دربیار این دمپایی ها رو بپوش . کوله ت رو هم فعلا بذار همین جا . "

برونسی باز درنگ کرد و گفت " آخه من نمی فهمم این چه  ... "

که صدای جیغ مانند زنی را شنید " طلعت ، کی بود ؟ "

پیرزن بلند جواب داد " سرباز جدید رو آوردند خانوم جان "

و رو به برونسی گفت " زود باش ننه . الآن کفری میشه ها "

برونسی پوتین ها را درآورد و گتر شلوارش را مرتب کرد . پذیرایی وسیع با مبلمان مجلسی و لوسترهای بزرگ و پرده های سرخ و فرش های لاکی را نگاه کرد . آن گوشه ی پذیرایی ردیف پله های سنگی قوس برداشته بود و رفته بود بالا تا رسیده بود به نرده های قهوه ای رنگ و براق طبقه دوم . پیرزن پله ها را نشانش داد و گفت " خانوم بالائه ، زود برو خودتو نشون بده . سلام کن ، هر چی هم گفت بگو چشم . بعد بیا تا من یه سری سفارش بهت بکنم . بجنب . "

برونسی کلاهش را به دست گرفت و به طرف پله ها رفت . وقتی داشت بالا می رفت کف پایش لطافت قالی  پهن شده روی پله ها را حس می کرد .

آن بالا دو تا در بود . یکی بسته و دیگری نیمه باز . بوی سیگار به مشامش می رسید . آرام گفت " یاالله " و جلوتر رفت . پشت در نیمه باز ایستاد و دو بار به در زد و این بار بلندتر گفت " یاالله " صدای زن گفت " بخوره تو سرت . یاالله گفتنت دیگه چیه ؟ بیا تو ببینم . "

در را باز کرد و به داخل اتاق سرک کشید . آن جا روبروی یک میز توالت ، زنی با موهای طلایی بلند ، روی یک صندلی نشسته بود ، پاهای برهنه اش را روی هم انداخته بود و سیگار می کشید . لباسی با یقه ی گرد باز تنش بود و سرخی ناخن های بلندش با سرخی لب هایش دقیقا یکی بود . روی میز توالت پر بود از انواع رژ لب ها و کرم ها و پودرها و سایه ی چشم ها .

زن گفت " پیف پیف چقدر چرکی . بوی گند جورابات داره تا هف تا خونه اون ور تر میره . باید بندازمت توی حموم حسابی بسابمت تا مثل آدم بشی "

برونسی آب دهانش را قورت داد و یک قدم عقب آمد . زن گفت " بیا جلو ببینم . اسمت چیه ؟ زبون تو دهنت هست یا نه ؟ از سرباز بی سرزبون خوشم نمیاد ها "

برونسی دندان هایش را روی هم فشار میداد . برگشت و پله ها را دو تا یکی پایین رفت .پیرزن که سعی می کرد کوله پشتی بزرگ او را جابجا کند با تعجب نگاهش کرد و گفت " چی شد ؟ "

برونسی با عجله پوتین هایش را برداشت و گفت " هیچی ، من این جا خدمت نمی کنم " زن که از اتاقش بیرون آمده بود ، از آن بالا داد زد " فرار می کنی ؟! میگم تیمسار پوست از سرت بکنه "

پیرزن گفت" مادر خودتو بدبخت نکن .اینا رحم سرشون نمیشه "

اما برونسی بی آن که بند پوتین هایش را ببندد کوله پشتی اش را به دوش انداخت و از پله ها پایین پرید . به طرف در حیاط رفت و در را پشت سرش محکم به هم کوبید .

تمام مسیر را پرسان پرسان تا پادگان صفر چهار برگشت . وقتی ماجرا را برای سربازهای دژبانی تعریف می کرد آن ها با دهان باز نگاهش می کردند . نیم ساعت بعد سرگرد دستجردی از تقسیم آن نه سرباز برگشت . وقتی برونسی را آنجا دید پرسید " تو اینجا چه کار می کنی ؟ الآن باید تو خونه ی تیمسار باشی ! " برونسی گفت " من خونه ی این بی دین ها خدمت نمیکنم . هر جا که میخواید منو بفرستید . "

دستجردی اولین کشیده را همان جا به صورت برونسی زد . دومین کشیده را فردای آن روز توی بازداشتگاه به صورت او زد . وقتی که برونسی گفت " اگه صد بار هم منو بفرستید خونه ی اون تیمساره فرار می کنم " سومین کشیده را هم صبح آخرین روز تنبیه به صورت او زد . وقتی که دید او بیست روز تمام همه ی هجده دستشویی گند گرفته ی گردان دوم پادگان صفر چهار ارتش شاهنشاهی بیرجند یخ زده از سرمای زمستان را تمیز کرد .

همین سه تا کشیده مثل سه تا خراش عمیق موازی تا پایان عمر روی ذهن دستجردی باقی ماند . در تمام آن سالهای پس از انقلاب که از ترس اعدام شدن در خانه ی نیمه ویران پدری اش در روستای دستجرد ، نزدیک بیرجند ، مخفیانه زندگی کرد و کنار منقل تریاکش چرت زد . و حتی سال های جنگ ، زمانی که دیگر مطمئن شده بود آب ها از آسیاب افتاده و به بیرجند برگشت ، ولی جرئت نمی کرد حتی از جلوی پادگان صفر چهار عبور کند . چرا که می ترسید نگاهش به آن نقاشی رنگ و رو رفته بیفتد که چهره ی دهاتی مردی میانسال را نشان میداد و زیرش نوشته بود : سردار رشید اسلام شهید عبدالحسین برونسی .

 

 

 

 

گزارش تخلف
بعدی