خونه مجازي تازه
سلام و سال نو به همه دوستان مبارك
جدا اميدوارم همه سال خوبي داشته باشن و شاد باشن و از اون مهم تر "راضي" باشن كه مهم ترين خوشبختي چيزي نيست جز "رضايت" و شادي رو هم به دنبال خودش مياره.
اميدوارم دوستان داستان نويسم رو توي اين سال زياد ببينم. سال گذشته به خاطر خدمت سربازي خيلي دور افتادم از بچه ها و اين يه مقدار افسرده م كرده بود . انشاالله امسال بتونم زياد ببينمشون.
اميدوارم كتاب هاي داستانشون چاپ بشه. بچه هاي شاعر كتاب هاي شعرشون چاپ بشه. انشاالله مجموعه داستان منم دربياد توي اين سال . هرچند هرچي ديرتر ميشه از ذوق و شوق منم كاسته ميشه و ديگه داره حوصله م رو سر ميبره.
اميدوارم دوستان تازه پيدا كنم و كمتر احساس تنهايي كنم.
يه زماني چقدر ميچرخيدم توي اين وبلاگها و هي كامنت ميذاشتم كه يعني من به وبلاگ تو توجه كردم . حالا تو هم بيا و وبلاگ منو بخون. اما خب ديگه حالا حوصله ش رو ندارم و اين كار برام بي معني شده. به خاطر همين نه تنها توي دنياي واقعي كه توي دنياي مجازي هم خيلي تنهاتر از قبل شده م.
اومدم شعر بگم مثل قديما ديدم همه ش شد تنهايي. از خودم ترسيدم. ديدم اگه بخوام صادقانه مثل قديم خودم رو توي شعرام منعكس كنم بايد فقط از تنهايي بگم. بي خيالش شدم.
با اين حال يه روزنه اميد هنوز دارم و احساس ميكنم اين دوره هم تموم ميشه.
به هر حال اينم منم. با اين مختصات خاص يه كم طبيعيه كه آدم دوروبرش خلوت باشه!
به هر حال اين پرشين گيگ لعنتي هم اومد به ما ضد حال زد و نميشه توي اين بلاگ كامنت گذاشت. منم بي خيال شدم و رفتم توي يه خونه مجازي تازه به اين آدرس:
asatiri.ir
سال خوبي داشته باشيد.
بازي وبلاگي: يك خاطره از زنگ ورزش بنويسيد!
به نام تو
مطلب جدید و جالبی که استاد مودب در پنجره مجازيشون ثبت کردهن ما را بر آن داشت که سرکي بکشيم در خاطرات دوران تحصيل. خاطرات ورزشي دوران تحصيل!
بعدش گفتم اصلا يه بازي وبلاگي راه بندازم و دوستان همدست رو هم داستان کنم. من يه خاطره از زنگهاي ورزش تعريف ميکنم و پنج نفر رو دعوت ميکنم به بازي. هرکدوم هم بايد يه خاطره از زنگهاي ورزش تعريف کنن و پنج نفر ديگه رو دعوت کنن.
و اما خاطرهي من...
من اگرچه فوتبال بازي کردنم توي کوچه خوب بود ولي توي مدرسه بازيم اصلا تعريفي نداشت. جزو دستهي «فوتبال ضعيفها» بودم به قول استاد! و هميشه موقع يارکشي ميموندم بين آخرين نفرات و سرگروهها از سر ناچاري انتخابم ميکردن.
وسط زمين بازي يه تماشگر حرفهاي بودم، بهتر از علي دايي در جام جهاني 2006 !! هميشه هم به خاطر سوتي دادن توبيخ ميشدم و اصلا فوتبال برام لذتي نداشت. رقابت مزخرف!
خلاصه اين طوري ها بود که ما يه عده، اين سالاي آخر ديگه ساعت ورزش رو ميپيچونديم و سال پيشدانشگاهي به بهانهي درس و کنکور ديگه اصلا فوتبال بازي نميکرديم. اما فوتباليستاي حرفهاي کلاس وقتي تيمشون بايد بيرون زمين انتظار ميکشيد، بيکار نميموندن و ميريختن توي زمين واليبال. اما حکايت ما توي زمين واليبال هم همون حکايت علي دايي بود!!!
اما يه روز زد و ما «فوتبال ضعيفها» که داشتيم دور حياط را متر ميکرديم ديديم توپ واليبال وسط زمين بي صاحاب افتاده و کسي نميره سراغش. من يه نگاه به توپ کردم، يه نگاه به اين يکي. اين يه نگاه به اون يکي کرد، يه نگاه به توپ. از خودمون پرسيديم «يعني ما؟!»
خلاصه دل رو زديم به دريا و شروع کرديم به واليبال بازي کردن. البته واليبال که نه، مثلا واليبال!
يکي يه سرويس ميزد زير توپ، توپ مي رفت پشت سرش، يکي هنوز نميدونست که واليبال رو با دست بازي ميکنن. يکي اسپک زد، انگشتش در رفت، يکي توپ خورد به سرش، سرگيجه گرفت.
اما چقدر خنديديم. هيچ وقت زنگ ورزش اونقدر حال ندادهبود. هيچ کس هيچ توقعي از همتيميش نداشت و هر ضربه و هر دريافت مساوي يه چشمه چلمن بازي تازه بود و بعدش کلي قهقهه.
من اسمش رو گذاشتم «واليبال درماني» و دقيقا مثل بسکتبال بازي کردن ديوونهها توي «ديوانه از قفس پريد» (پرواز بر فراز آشيانهي فاخته) بود با اين تفاوت که هيچ کدوممون «جک نيکلسون» نبوديم.
بازي اونقدر حال داد که هفتههاي بعد بروبچز تيم چلمنها ميگفتن «استيري بريم واليبال درماني!». بعد فوتباليستهاي حرفهاي وسط بازي از توي زمين فوتبال سرک ميکشيدن ببينن که ما چطور با واليبال اينقدر حال ميکنيم که صداي خندهمون مدرسه رو برداشته.
حالا بگذريم، نميخوام قضيه رو بيخود بزرگ کنم اما اين خاطره الگوي کوچيکي از وضعيت ورزش جامعهس. هيچ کس از ما نپرسيدهبود که با زنگ ورزش حال ميکنيم يا نه. ما از زنگ ورزش لذت نميبرديم چون بازيمون خوب نبود و دعوا و درگيري سر اين رقابت مسخره برامون بي معني بود. فکر ميکرديم زمين در تصاحب فوتباليستاي حرفهايه و ما سهمي نداريم. کسي بهمون نگفتهبود که ميشه با واليبال حال کرد. اين ميشه نتيجه سوءمديريت در ابعاد کوچيک و صرف هزينههاي سنگين براي فوتباليستاي بي شعوري که حاضرن جلوي هزاران تماشاگر با همديگه اون کار رو بکنند ميشه نتيجه سوءمديريت در ابعاد بزرگ. حالا فقر تحرک در جامعه بيداد ميکنه و پوکي استخوان در بين زنان فراوونه. هنوز صحنهي جيغ کشيدن اون زن که توي پايانهي خاوران موقع سوار شدن اتوبوس زانوش شکست جلوي چشممه. فقط همين! سوار شدن به اتوبوس. به همين سادگي! ببين پوکي استخوان تا کجا پيش رفته بوده.
بگذريم. دو سه هفته بعد باز پاي آقايون ورزشکاراي حرفهاي به زمين واليبال عزيز ما باز شد و دوباره همون درگيريهاي بيخود و رقابتهاي الکي و خلاصه بساط «واليبال درماني» ما برچيده شد.يادش به خير.
خودمونيم، انکار هم نميکنم که من اصولا و اساسا توي زندگيم اهل هيچ گونه رقابتي با هيچ کس نبودهم و پناه بردن به ادبيات برام بهانهاي بود براي فرار از رقابت با ديگران و در عوض رقابت با خودم. يعني هر روز بخواي داستان بهتري بنويسي. فقط نميدونم چرا وقتي خودم رو شکست ميدم بيش از اين که احساس برنده بودن بکنم احساس ميکنم بازم باختهم!
سيد محمدرضا خردمندان ، حسن کيقبادي ، علي شاه علي ، رضا وحید زاده و حسن صنوبری دعوتن به اين بازي.
خداي بزرگ! روده درازي يکي از قابليتهاي ما ايرانيهاست. چرا تمومش کنم؟! مرور کردن اين خاطره منو برگردوند به فضاي دبيرستان امام علي منطقه چهارده. همون جايي که چهار سال دبيرستانم رو گذروندم و داستان آن پاییز شدید اونجا اتفاق افتاد.
صبح اون روز پاييزي سال 88 وقتي توي اتاق قوطي کبريتيمون، توي خوابگاه بوعلي خرمآباد، نشستم که داستان پاييز شديد رو بنويسم، دختر رو بالاي اون برج ميديدم که پاهاش رو آويزون کردهبود و همه ميگفتن الآن ميپره پايين.
به علت ضدحالي که پرشين گيگ بهمون زد، اين مطلب رو توي وبلاگ قبليم بخونيد و همون جا نظر بديد:
سفرنامه ما كه راويان نور بوديم.
به نام تو
زد و شهدا ما رو طلبيدند و با بروبچز شاعر و داستان نويس رفتيم اردوي راهيان نور جبهه هاي غرب كشور. جاي همه دوستان خالي بود و انشاءالله كه دفعات بعدي با دوستان هم داستان بيشتري بريم به اين مناطق ملكوتي.
به همين بهانه اين چند تا عكس رو ميذارم كه اين سفر سه روزه و خوش مزه رو فراموش نكنيم .
اينجا كجاست ؟ بلندي هاي بازي دراز. جايي كه در زمان جنگ خون هاي زيادي براي پس گرفتنش از دشمن ريخته شده. ما كه نصف مسير جادهي خاكي رو پشت كاميون رفتيم و نصف بقيه ش رو پياده رفتيم نفسمون بريد. نميشه تصور كرد جنگيدن توي اين مناطق توي زمستون چقدر سخته.
برگشتنش هم جالب شد. ماشين براي همه جا نداشت و من و سيدحسين موسوينياي عزيز باز دوباره نصف راه رو پياده برگشتيم. شب بازي دراز، خلوت، ساكت، زير نور ماه. خيلي لحظات جالبي بود.
روز دوم موقعيت ديدار با خانم فرنگيس حيدرپور پيش اومد. همون "خانم تبري" كرمانشاهي ها كه زمان جنگ، در سن هجده سالگي، با تبر يه عراقي رو ميكشه و دو تا رو اسير ميكنه. مبسوط ماجرا رو اينجا بخونيد.
اينم اساتيد داستان نويسمون علياصغر عزتيپاك و ابراهيم اكبريديزگاه.
اينم جوان اول داستان كشور سيدحسين موسوينيا در حال تلاش بيوقفه براي ثبت اطلاعات ميداني!
اينم محمدحسين نعمتي كه فكر كنم بعد از اين عكس ديگه نبايد بهش بگيم شاعر، بايد بگيم عكاس حرفه اي! نمي دونم در حال شكار كي بوده كه من شكارش كردم!!!
ميمك ! نقطه صفر مرزي ! از سمت چپ : محسن رضواني، امير تيموري، پيمان طالبي، فريد فردوسي، عليرضا قنبري.
دو تا قسمت خوب اين سفر توي دو ساعت آخرش اتفاق افتاد. يكي ديدار با استاد محمدجواد محبت بود كه به تازگي يك سكته مغزي ناقص رو از سر گذرونده بود و خدا رو شكر حالشون خوب بود.
توي كوچهي استاد محبت اينقدر شلوغ كرديم كه قبل از در زدن خودش بيچاره با عصا اومد درو برامون باز كرد!
ديگري هم ديدار با احمد عزيزي كه شكر خدا بعد از ديدار آقا حالش رو بهبوده.
خلاصه خوش گذشت. خدا باز قسمتمون كنه.
یک رمان کی به پایان می رسد ؟
به نام تو
تاملي بر نگاه سيمين دانشور در آثارش به انقلاب اسلامي
رمان خوب با يك بار خواندن به پايان نمي رسد. پايان مطالعهي يك رمان تازه آغاز حيات مجازي شخصيت ها و حلاجي روابط و قصه ها در ذهن مخاطب است .
در ادبيات خودمان "سووشون" "سيمين دانشور" مي تواند مصداق بارز اين مسئله باشد .
ماجرای " سحر " ( کره اسب خسرو ، پسر يوسف و زري ) كه دختر حاكم هوسش را كرده بود و به زور آن را امانت گرفتند چقدر حرف اجتماعي داشت و به همين بهانه ي كوچك ، سيمين دانشور چه خوب بخشي از روابط جامعه آن روزگار شيراز را نشان داده بود .
نذر زري كه يك هفته در ميان نان و خرما دادن به زنداني ها و ديوانه ها بود در نگاه اول خیلی زنانه و سطحی به نظر می رسد اما عمیق که میشوی میبینی عجب استعاره اي ست از جامعه آن روزگار ايران .
"خان كاكا" برادر يوسف عجب نمونه ي كم نظيري ست از اشراف محافظه كار و حزب باد و عجب خوب درآمده .
ديدم اين رمان خيلي " داستان انقلاب " است . از اين بهتر نميشد يك دوره سياه پهلوي در شيراز را نشان داد .
-انقلاب از نگاه اشراف
فقط مي ماند يك نكته كوچك و آن اين كه دانشور هر كار كند باز هم دارد از دريچه يك " زن اشرافي " به جامعه ش نگاه مي كند و همين است كه راوي او حتي نمي تواند به اندازه ي يوسف به ميان مردم دهات برود و براشان كاري بكند . به نظر من بيشتر به خاطر "اشرافي" بودنش است تا "زن" بودنش . زري محكوم به زن بودن است و در كشمكش هاي سياسي به بازي گرفته نمي شود . شاهد مثالم صحنه اي است كه بزرگان طوايف اطراف شيراز در خانه ي يوسف به شور نشسته اند كه با قواي حكومتي كه براي سركوبشان در حال حركت به سمت پادگان سميرم است چكار كنند . در اين صحنه زري جز فراهم كردن بساط قليان كار ديگري نمي كند . يكي دو بار هم اگر نظرش را مي گويد كسي چنان وقعي به آن نمي نهد .
اين ديدگاه ناظر به نويسنده كمك كرده تا حواسش به دوربينش جمع باشد و به دقت رفتار همه ي شخصيت هايش را در صحنه نشان دهد . اما نكته ديگر اين جاست كه زري به عنوان يك زن اشرافي خود نيز تا حدودي قبول دارد كه از اوضاع سر درنمياورد و جز آرامش و سلامتي مردش و حفظ كانون خانواده ش چيز ديگري نمي خواهد . همه حواس او پيش دو دختر دوقلويش و خسرو پسر نوجوانش است .
اما اگر از خود بپرسيم چطور شده كه صحنه هاي مبارزات انقلابي مردم در كف خيابان ها راهي به آثار دانشور نيافته اند چه پاسخي بايد به اين پرسش داد ؟ يك پاسخ مي تواند اين باشد كه ، هستي ، شخصيت اصلي دو رمان دانشور اگرچه مبارز هست و كارش به زندان و تبعيد به درياچه نمك كشيده مي شود اما قطعا از مردم و با مردم نيست.
-جلال ، كادري بسته تر
حالا " جلال " اين جرئت و اين شناخت را دارد كه به ميان مردم دهات برود و ازشان بنويسد . كه مي شود "نفرين زمين" و مي شود " از رنجي كه مي بريم " . هرچند او هم در نفرين زمين يك معلم دلزده ي بي اعتقاد است و در داستان هاي " از رنجي كه مي بريم " يك داناي كل با گرايشات ماركسيستي كه با رقت منعكس مي شوند ، وگرنه از بين اين همه روستاهاي رنج كشيده ايران به سراغ معدن زيراب كه كارگرانش دست به شورش مسلحانه مي زنند نمي رفت . اما راوي او موفق مي شود به واسطه ي همين نزديكي به مستضعفين و مردم فقير روستا ، ماجراي تقسيم اراضي و مثلا زمين دار شدن دهاتي ها را تصوير كند . مردمي كه حتي قدرت و نقشي در تامين آب براي مزارعي كه تازه صاحب شده اند ( و هيچ هم از اين زميندار شدن خوشحال نيستند ) را ندارند . كه موتور آب هم دست پسر خان است و اين مردم آخرش هم همه چيز را ول ميكنند و مثل "سلوچ" جاي خالي شان را در روستاها ميگذارند و مي آيند شهر .
و بقيه ش را در "جزيره سرگرداني" دانشور مي خوانيم . در سرنوشت "فاطمه سبزواري" كه يكي از هزاران حلبي نشين كنار تهران است . و گرسنگي و مرض ميان مردم اين "شهر حلب" بيداد مي كند . حتي اگر فرح بيايد و از وسطشان رد بشود و سوداي دانشجوهاي مبارز براي طغيان كردن اين مردم له شده آخرش هم نميگيرد . و حالا آنجا هم جالب است كه همين سيمين دانشوري كه ميگويم داستانش واقعا داستان انقلاب است باز از دريچه ديد " هستي " به دنيا و جامعه ش نگاه مي كند كه هرچقدر هم عدالتخواه و انسان دوست باشد ، باز هم دختري از يك خانواده ي اشرافي ست و با پايان گرفتن "جزيره سرگرداني" مي بينيم كه بين دوست پسر مبارزش و " سليم " مذهبي ( كه او هم از يك خانواده ي مرفه است و در واقع نسخه ي "مرد" هستي است ) ، سليم را انتخاب مي كند و با اين كار يعني كه بيش از اين " نمي كشد " كه مبارزه كند !
-دانشور پشيمان
اما در "ساربان سرگردان" كه ادامه داستان هستي است يك چرخش عجيب در داستان اتفاق مي افتد و هستي كه آنجا نشان ميداد بيش از اين تواني براي مبارزه ندارد اينجا چهره ي يك مبارز حرفه اي را از خود به نمايش مي گذارد . جزيره سرگرداني با صحنه ي حضور هستي و مامان عشي اش ( عشرت ، كه نماينده ي قشر زنان عشرت طلب است ! ) در سوناي زنانه آغاز شده بود و اينك ساربان سرگردان با صحنه ي اسارت هستي در زندان پهلوي به علت مشاركت در فعاليت هاي خرابكارانه .
به وضوح مشخص است كه دانشور تصميم دارد چرخش بزرگي به نفع شخصيت اصلي اش در داستان ايجاد كند تا او را از ژست يك دختر اشرافي ناتوان و بي علاقه به مبارزه خارج كند و از او يك فعال ضد شاهنشاهي بسازد . اين تغيير مسير در روند داستان اگرچه به خودي خود جذاب و ستودني است ، اما قضاوت درباره ي موفقيت دانشور در اجراي داستاني اين تحول را بايد بر عهده ي مخاطب نهاد .
-زنانه يا پيرزنانه ؟!
آنچه پيداست ، او بسيار بيش از آن كه "زنانه" به داستانش نگاه كند ، " پيرزنانه" نگاه مي كند .
ساواك به ارتباط هستي و مراد با شبكه هاي خرابكاري بر عليه رژيم پهلوي پي برده است . بنابراين اين دو جوان بايد به شدت تنبيه و تهديد شوند . چگونه ؟ آن ها را همانند بسياري مبارزان ديگر با چشمان بسته سوار هليكوپتر مي كنند و به عمق درياچه نمك مي برند . به "جزيره ي سرگرداني " :
صداي چرخش بال هاي هلي كوپتر را شنيد . آن قدر نزديك بود كه بتواند بفهمد هلي كوپتر است . دستي بازويش را گرفت و در صندلي عقب هلي كوپتر نشاندش . يك نفر ديگر را هم كنارش نشاندند . هواپيمايي غرش كنان فرود آمد .صداي پاهاي مسافراني آمد كه پياده شدند . از كجا آمده بودند و به كجا مي رفتند و اين رفتن ها و آمدن ها براي چه بود ؟ « و گوش هايم كه هم مي شنوند و هم مي بينند ». هستي از زير نوار سياهي كه بر چشم داشت مراد را شناخت .
چشم هاي هستي و مراد را گشودند . دو تا مرد ديگر هم بودند . اينك نور عظيم ، سكوت و برهوت . انگار آسمان سرتاسر خورشيد بود _ جزيره ي سرگرداني همان طور كه كراسلي وصفش را كرده بود و صداي مرد اول كه در آن برهوت هوهو كرد و علمي با بيرق سپيد به دست مراد داد .
_ اگر تصميم گرفتيد با ساواك بدون قيد و شرط همكاري كنيد ، فردا كه به سراغتان مي آييم ، اين بيرق را به علامت تسليم در هوا تكان تكان بدهيد . وگرنه همين جا مي مانيد تا جمجمه هايتان مثل جمجمه هايي كه روي درياچه ي نمك ... شير فهم شد .
و صداي مرد دوم : دم آخر و اين همه زمختي . برايشان آب و نان نمي گذاريد ؟ آخر گوسفند را هم كه بخواهند بكشند اول آبش مي دهند . اين زبان بسته ها ...
_ تو فضولي نكن .
مردها كه رفتند مراد و هستي به هم نگاه كردند . مراد كه حالا يك مرد ريشو بود گفت : اول بايد كاري بكنيم كه از اين نور كشنده برهيم . علم را به زمين فروكرد و شن ها را دورش جمع كرد و مانتو هستي را رويش كشيد . دو نفريشان مي توانستند زيرش بنشينند . با تب تند زمين و آسمان چه مي توانستند بكنند ؟ (1)
آن چه هست ، دانشور با اين تجربه ي خيلي عجيب دو جوان مبارز بسيار سهل انگارانه برخورد مي كند . آنچه نمي بينيم حيرت هستي و مراد از تنها رها شدن در جزيره ي سرگرداني است . حتي در وجه عيني كار صحنه ي فرود آمدن در كوير و بعد پرواز دوباره ي هليكوپتر ( كه چقدر مي تواند براي اين دو تبعيدي هول انگيز باشد ! ) را نمي بينيم .
تازه بعد از اين هاست كه هستي هوس مي كند در جزيرهي سرگرداني تفرجي كند :
هستي گفت : تا قوتي در پاهايمان هست در جزيره گشتي بزنيم . چندان بزرگ نيست.
مراد نگاهي به جزيره كرد و گفت : گمان نكنم وسعت جزيره بيشتر از دو كيلومتر در يك و نيم كيلومتر باشد . از درياچه چند متر بالاتر است . احتمالا به علت طوفان شن .(2)
و خلاصه ماجراي گيرافتادن مراد و هستي در درياچه نمك و بعد رها شدن خوش اقبالانه شان چنان به ايجاز و بي حوصله روايت ميشود كه گويي تجربه اي هم ارز ديگر تجربيات زندگي است .
-خيانت در خانوادهي اشرافي
يك نكته ي كوچك كه در آثار دانشور ديده مي شود "خيانت" است. مرد خانواده ي اشرافي به راحتي به همسرش خيانت مي كند . چه اين مرد " گنجور " متمول و لاقيد جزيره ي سرگرداني باشد ، چه حتي يوسف خانزاده و نسبتا ديندار سووشن . در سووشون خانم خانه متوجه رابطه شوهرش با كلفت خانه مي شود. آنجا خانم خانه كه زري باشد به جنگ اين كلفت مي رود و كلفت توي روي او مي ايستد . در جزيره ي سرگرداني هم مامان عشي عشرت طلب يكهو به خودش مي آيد و متوجه رابطه ي شوهرش با "پسيتا" خدمتكار فيليپيني خانه ميشود . اتفاقا اين جا هم كلفت خانه توي روي خانم خانه ميايستد. تنها تفاوت اينجاست كه اين بار در پايان اثر مامان عشي را مي بينيم كه خودآگاه يا ناخودآگاه اين "خيانت" را با يك "فضاحت" تلافي كرده :
مادر موهايش را پشت سرش برد و با يك گيرهي طلايي بزرگ، آنها را بهم پيوست. به سراغ لاك ناخن، كمها را بهم ريخت: پسيتاي پتياره توي چشمم نگاه كرد و گفت: مگر ارباب اخراجم بكند، وگرنه از اين خانه نمي روم. اگر تو بيمارستان مامايي بكنم، تمام پولش را بايد بدهم خرج كرايه اتاق و خوراك و پوشاك ... (3)
گذشته از همه ي اين حرف ها و اگر پا بر اين بفشاريم كه دانشور از ديدگاه اشراف به انقلاب نگاه كرده است اما آثار او به واسطه ي ثبت بخشي از مبارزات عليه رژيم پهلوي آثاري گرانقدرند. بايد از نسل انقلاب كه با خون خود خيابان ها را رنگين كردند بپرسيم مبارزات خود را در كدام رمان ها منعكس كرده اند ؟
(1) ساربان سرگردان ، ص 92
(2) ساربان سرگردان ، ص 93
(3) جزيرهي سرگرداني ، ص 256